Friday, October 06, 2017

فاصله پیداست

بگذار به پیش از زبانت بگریزم
تا تو طاقت از جمله بر‌می‌داری
می‌انگاری:
که هر چه گفته شده و خواهد شد تلخ است،
تف.

می‌خواهم برگرد٬
می‌خواهم بَرگ

می‌ریزد جمله مدام می‌ریز
می‌نگاری:
هر وقت که خواستی، هر وقت که خوب است بَرگَر...د.

باد می‌گیر و خش‌خش برمی‌خیز
من می‌ترس تمام، دستم در انتهای جمله می‌لرز
و دال‌های انتها همه زرد زرد

‏باز هم بگو برگر
‏برگ
ریخت
‏درد
برگ
‏برگر
‏          ‏د

طاق می‌کند پاییز.

من هم هر وقت از گزاره‌ ناتوانم،
دیدم ترسم را فاعل می‌دانم.

Sunday, May 28, 2017

می‌رود

کنار من بایست
وقتی که تنش تماشایی‌ست
آبشار است،
بایست
در دست‌های من چیزها نماندند، و هیچ کجای دیگر هم
عمود، حالت مداوم ماست:
ریخته
من سرکشیدم و راه‌ها بسیارند،
من سرباز‌می‌زنم و افعال انکارند
ببین: افعال خود انکار
و گرنه که اینطور نمی‌ش
من می‌خواستم باش
من می‌خواستم تو را در کنارم داش
من می‌خواستم صورت زیبایی را روی سینه‌ام بگذار
و بمی
اما نمی‌ش
نمی‌ش
نمی‌ش
تو زیبایی، موضوع اصلا چیز دیگریست:
آبشار روی سنگ
پریشان، دلتنگ
گسیخته
انگار که هرچه ریختیم،
هر چه بود،
این‌جا نیست.

Wednesday, March 29, 2017

فضا داخلی‌ست

مرا در خانه مپیچان این شکلِ زاریست
این شتک‌های اشک این تراوشات
این خط پشت‌بام محقر، این اتاق جعبه‌ی هراس
مرا به خانه نمیران
نمی‌شناسمم را از گلوی هر رهگذر بیرون می‌کشم، ناباورانه خیره به چیزهای خویش
شکلِ ولنگاریست
از هم گسسته دست‌ها در گوشه‌های تالارهای حزن پرتاب می‌شوند، تن‌هاای آویزان
قطعه قطعه این شرم‌های کشته و این ماسیده‌ افاضات
مرا به خانه نیانداز
سرمایه‌ی محقرمان را سردست می‌گیریم و تباهی معامله از پیش مطلق است
زار، سرود ولنگار
شب دراز 
اتاق‌های تحقیر بهم باز
تا صبح دوباره باز سینه‌خیز خرده‌های خرد را چیز را
تو را به چیز مرا به خانه گریز
ای خام‌خیال عاجز از خود، ای دشمن عزیز

دورتر می‌نشیند

بر پارسِ سگ‌ها سوار
بر دره‌ها دَر
شب می‌ش و دسته‌های حرف از دهان تو می‌پَر
و دال‌های انتها بر فراز سقف پرواز می‌کن
و دانه دانه‌شان به هنگام مرگ
فریاد می‌کش
جاودان بمان در این نبردددددد
پژواک ِ دال‌ها بیشمار
من می‌غلتم جسدها را دندان می‌گیرم
شب آزاد
افتاد در چشم تو چیزی از سوال
دهانت اما رفته در دوردست‌ها پر می‌ زَن

Tuesday, March 28, 2017

غریق در راه است

برگ چشمم می‌نخوشد در زمستان فراقت/وین عجب کاندر زمستان برگ‌های تر بخوشد (سعدی)

گفتی که بهتر از درخت، آب است.
همین شد که چشم‌های من هنوز در کارند.
حتی حالا که دیگر بعد است، 
دیگرداب است
و موج‌های اختلاف ساعت ضمیمه‌ی رفتار می‌شود.

دریغ، آرزوی من شکاف دایره‌ها بود.
اما حالا بر مطلق هر چیز عقربه افتاده،
می‌گردد.
و سد بلندی که باریده‌ام صبر شده
کاسه شده
دورتادورش لب از حرف طفره می‌رود،
می‌پرد.

ای عمیق،
بعدتر از آب، چاه است.

Tuesday, September 06, 2016

دورتر می‌نشیند

بر پارسِ سگ‌ها سوار

بر دره‌ها دَر

شب می‌ش و دسته‌های حرف از دهان تو می‌پَر

و دال‌های انتها بر فراز سقف پرواز می‌کُن
و دانه دانه‌شان به هنگام مرگ
فریاد می‌کِش:

جاودان بمان در این نبرددددددددددددد

پژواک ِ دال‌ها بیشمار
من می‌غلتم جسدها را دندان می‌گیرم
شب آزاد
افتاد در چشم تو چیزی از سوال
دهانت اما رفته در دوردست‌ها پر می‌ زَن




Tuesday, August 23, 2016

فضا داخلی‌ست


مرا در خانه مپیچان این شکلِ زاریست
این شتک‌های اشک٬ این تراوشات
این خطِ محقرپشت‌بام، این اتاق جعبه‌ی هراس
مرا به خانه نمیران
نمی‌شناسمم را از گلوی هر رهگذر بیرون می‌کشم، ناباورانه خیره به چیزهای خویش
شکلِ ولنگاریست
از هم گسسته دست‌ها در گوشه‌های تالارهای حزن پرتاب می‌شوند
قطعه قطعه این شرم‌های کشته و این ماسیده‌ افاضات
مرا به خانه نیانداز
سرمایه‌ی اندکمان گرفته بردست و تباهی معامله از پیش مطلق است
زوزه بین زار، آوازهای بیمار
شب دراز
اتاق‌های تحقیرتو به توی هم باز
تا صبح دوباره سینه‌خیز چشم را خرده‌های خِرد را چیز را از زیر فرش‌ها میز

ای نمی‌ش

تو را به همین چیز مرا به خانه گریز
ای خام‌خیالِ عاجز از خود، ای دشمن عزیز


Tuesday, June 07, 2016

کوتاه است

اما که کاکل تو کوکب زردیست
دستم نمی‌رسد
و تو می‌گویی که ایمان ما کم است

کاش همین بود و اما باقی داستان:

باد برمی‌خیزانی
و جنگ برمی‌انگیزانی‌ام
و فوج فوج مرا در هم می‌کوبانی‌ام
و می‌کُشی و از آن هم بدتر: اسیر
این تنِ به‌هوش را که سرباز هیچ‌کس نبود

و زیاده عرضی هم نیست.